سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیباترین و کوتاه ترین راه

شهید معطر

 

 

((بسم رب الشهدا والصدیقین))


سه گروهند که روزقیامت شفاعت میکنند وشفاعت آنهامورد پذیرش

خداوند قرار میگیرد،انبیاءوعلماوشهداء.


بحارالانوار،ج97،ص14،حدیث24

 

((اللهم ارزقنی شفاعه الشهداء))

 

شهید پلارک:

 

*** گلی که از مزارش بوی گلاب می آید***

 

شهیدسیداحمدپلارک دریکی ازپایگاههای زمان جنگ،کارمیکرد،دریک

حمله هوایی با اصابت موشک ، به شهادت می رسند و این شهید زیرآوار

مدفون میشود .بعدازبمباران،هنگامی که امدادگران درحال جمع آوری

زخمی ها و شهیدان بودند،متوجه میشوند که بوی شدید گلاب اززیرآوار

می آید .

وقتی آوار راکنارمیزنندباپیکرپاک این شهیدروبرومیشوندکه غرق دربوی

گلاب است.

جالب این جاست که مزار این شهید ، بدون دخالت هیچ عامل انسانی

مرطوب است به نحوی که بسیار تابسیار بوی خوشی می دهد .

این شهید بزرگوار که در قطعه 26 ردیف 32 گلزار شهدای بهشت زهرای

تهران مدفون است ، به گفته ی مادرش، از 13 سالگی تابه هنگام شهادت

یعنی وقتی که 23سالش بود ؛نماز شبش ترک نشد وشبهای بسیاری

سر بر سجده عبادت باخدای خود نجوامیکردواشک میریخت

آری ، این است سرانجام طاعت وبندگی خدای تبارک و تعالی،

که ان شالله نصیب نویسندگان و بازدیدکنندگان این وبلاگ شود.

 

((شادی روح این شهید بلند مرتبه صلوات ))

 

 

 

 

 



[ دوشنبه 94/1/31 ] [ 10:12 عصر ] [ جمعی از دانشجویان ] نظر
زیارت اباعبدالله (ع) از راه دور

امروز میخواهیم از همین راه دور بریم پابوس ارباب...


اول نیت زیارت کنید

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


بسم الله...

 


زیارت قبول


التماس دعا....

 



[ یکشنبه 94/1/30 ] [ 1:47 عصر ] [ جمعی از دانشجویان ] نظر
مادر شهید یعنی کوه صبر و استقامت...

مادرش میگفت!

سخت تر از نبودنش ...

یادآوری آخرین لبخند پسر شهیدش بود …

 

سلامتی همه مادران شهدا صلوات ...

 



[ یکشنبه 94/1/30 ] [ 11:0 صبح ] [ جمعی از دانشجویان ] نظر
پایه های ستم می لرزد از برق نگاهت

 

دعای مسلمین جهان پشت وپناهت ای مرد خدایی



[ پنج شنبه 94/1/27 ] [ 11:57 صبح ] [ جمعی از دانشجویان ] نظر
بار گناهان صغیره از گناهان کبیره سنگین تر میشود اگر...

 

زمان لازم برای خواندن این متن 5دقیقه است اما ممکن است آینده ما را تغییر دهد

 

محدّثین و موّرخین به نقل از امام جعفر صادق علیه السلام حکایت کرده اند:
روزى حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله به همراه عدّه اى از اصحاب خود به بیابانکویرى بدون گیاه و درخت رهسپار شدند
.
هنگامى که به آن جا رسیدند، رسول خدا به همراهان خود دستور داد هر کدام مقدارى هیزمبیاورید
.
اصحاب گفتند: یا رسول اللّه ! در این بیابان کویر که چوب و هیزم پیدا نمى شود
.
حضرت فرمود: هر یک از شما به هر مقدار که مى تواند باید هیزم بیاورد
.
امام صادق علیه السلام افزود: اصحاب حضرت رسول همه پراکنده شدند، بعد از گذشت ساعتى، هر یک مقدارى هیزم پیدا کرده ، آوردند و در حضور حضرت ختمى مرتبت روى هم ریختند؛و در نتیجه مقدار بسیار زیادى هیزم روى هم انباشته گردید
.
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله نگاهى نمود و اظهار داشت : بدانید که گناهان نیزبه همین شکل زیاد و روى هم انباشته مى گردد، سپس آن حضرت به عنوان موعظه و نصیحت ،خطاب به حاضرین نمود و فرمود
:
مواظب حرکات خویش باشید و حتّى از گناهان کوچک نیز خود را برهانید، (چون ذرّه ،ذرّه جمع گردد و انسان را روسیاه مى گرداند
).
و سپس افزود: بدانید که تمام حرکات شما چه کوچک و چه بزرگ مورد توجّه خداوند متعالاست و همه آن ها در نامه اعمال ثبت مى گردد، همان طورى که خداوند در قرآن حکیمفرموده است : ما تمامى اعمال و کارهاى شما را محاسبه خواهیم کرد.

 

دوستان متاسفانه ما از گناهان کوچک و روزمره ای که انجام میدهیم غافلیم و فکر میکنیم

چون این گناهان را همه انجام میدهند پس ما برای انجام انها بازخواست نمیشویم ولی اول

به خودم هشدارمیدهم و بعد به شما عزیزان همانطور که یکی از امامان فرمودند هیچ گناه

صغیره ای کوچک نمیماند اگر به انجام آن عادت کنیم و ان را تکرار کنیم و بدانیم روزی

که میخواهند نامه اعمال مارا به ما بدهند ممکن است همین گناهان ریز آنرا سیاه کرده باشند.

 

 

 



[ پنج شنبه 94/1/27 ] [ 11:16 صبح ] [ جمعی از دانشجویان ] نظر
دلتنگ امام رضا(علیه السلام)

 

سال 64 بود که محمد حسن از جبهه مرخصی اومد قم.بهم گفت: بابا!

خیلی وقته حرم امام رضا(علیه السلام) نرفتم دلم خیلی برای آقا تنگ

شده.گفتم: حالا که اومدی مرخصی برو، گفت:نه، حضرت امام که

نایب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) است گفته جوان ها

جبهه ها را پر کنند.زیارت امام رضا(علیه السلام) برام مستحبه اما

اطاعت امر نایب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) لازم و

واجبه.من باید برگردم جبهه؛ نمی توانم؛ ولو یک نفر، ولو یک روز و

دو روز!امر امام زمین می مونه. گفتم: خوب برو جبهه؛ و او

رفت.عملیات والفجر هشت با رمز یافاطمة الزهرا (سلام الله

علیها) شروع شدو محمد حسن توی عملیات به شهادت

رسید.به ما خبر دادندکه پیکر پسرتون اومده معراج شهدای اهوازولی قابل

شناسایی نیست. خودتون بیایید و شناسایی کنید.رفتیم معراج شهدا

و دو روز تمام گشتیم اما پیکر پیدا نشد.نشستم و شروع به گریه کردن

کردم که یکی زد روی شونه ام و گفت: حاج آقای ترابیان عذرخواهی

می کنم،ببخشید؛ پیکر محمد حسن اشتباهی رفته مشهد امام رضا

(علیه السلام)دور ضریح آقا طواف کرده و داره برمی گرده.گفتم:

اشتباهی نرفته او عاشق امام رضا(علیه السلام) بود.

 

          

 

 

             شهیدمحمد حسن  ترابیان در جمع همرزمان، نفر دوم از چپ

 

 

 

راوی :پدر شهید (محمد حسن ترابیان)

منبع:کتاب من شهید میشوم

 

 

 

 

 



[ سه شنبه 94/1/25 ] [ 11:18 صبح ] [ جمعی از دانشجویان ] نظر
مادرم روزت مبارک



[ پنج شنبه 94/1/20 ] [ 1:49 عصر ] [ جمعی از دانشجویان ] نظر
مادر خلاصه ی مهر خداوند

 

وقتی غم روی دلت سنگینی می‌کند، می‌خزی کنار مادر و برایش آه

می‌کشی و او آهت را به جان می‌خرد و آرامت می‌کند.


وقتی شادی و مرغ دلت خنده سر می‌دهد، می‌روی پیش مادر و با

آب و تاب برایش از شادی‌ات می‌گویی و او خنده‌ات را به جان می‌خرد و

خوشحال‌تر از تو دهانش به خنده باز می‌شود. رفیق بی‌کلک، مادررا

چه خوب گفته‌اند. نه در غمش غل و غش دارد و نه در خوشحالی‌اش؛

مهر می‌جوشد از اندام مادر.


یادت هست بچه که بودی دلت می‌خواست الکی هم که شده

بهانه‌بگیری و قطره اشکی به چشمت بیاوری که کسی نگاهت کند؟

اگر کسی توجهی به تو نداشت، ولی مادردوان‌دوان می‌رسید و آن

قطره اشک نمایشی را از کنار چشمت می‌چید و انگشتی لای

موهایت می‌انداخت ونازت را می‌خرید. خوش به حال آنها که

مادردارند، مادر!خدا نگهت دارد.



[ پنج شنبه 94/1/20 ] [ 1:44 عصر ] [ جمعی از دانشجویان ] نظر
شهید مهدی باکری

 

بسم الله الرحمن الرحیم

((مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ

مَنْ قَضى‏ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدیلاً)) احزاب/23


از مومنین مردانی هستند که صادقانه به آنچه با خدا عهد کرده بودند وفا کردنداین آیه را بر سر سربازان و شهدا تلاوت می‌فرمودند

شهید مهدی باکری

                                   **مهمان خوش قول**

زمستان سال 63 بود.برف همه جا را پوشانده بود و هوابه شدت سرد بود.منزل

مشغول کارهای روزمره بودم که صدای زن تلفن توی اتاق پیچید،گوشی تلفن

را برداشتم : ((بفرمایین .)) سلام واحوال پرسی که کرد،شناختمش .من هم

جواب سلام اورا دادم و گفتم : (( خوش آمدین چه عجب از این طرف ها.....))

گفت : ((امروز از منطقه آمده ام ، گفتم یک احوال پرسی کنم.)) خوش حال

شدم و قبل از هر چیزی برای شام دعوتش کردم ، او هم قبول کرد وقول داد

برای شام بیاید منزل ما . خوش حالی ام دو برابر شده بود . دست به کار شدم تا

شام خوبی درست کنم .....


ساعت 9 شب شده بود و هنوز از مهمان ها خبری نبود. کم کم دل نگران

می شدم که زنگ تلفن به صدا درآمد،گوشی را برداشتم و آقا سید خودمان بود.

پرسیدم : ((از آقا مهدی و دوستش چه خبر؟ خیلی دیر کرده اند و شام خیلی

وقته حاضره.)) آقا سید زد توی ذوقم و گفت : ((فکر نمی کنم آقا مهدی بتونه

شام بیاد آنجا،اما برای استراحت میاد.))

ناراحت شدم وگفتم : ((اگر قرار بود نیاد پس چرا قول داد؟)) آقا سید

گفت : ((خوب با مسئولین شهر جلسه داشت ، شاید این ساعت شام را یک جایی

خورده . ))


ناراحتی ام چند برابر شد .پیش خودم از آقا مهدی رنجیده خاطر شده

بودم.ساعت 10 شب را نشان می داد ،زنگ منزل به صدا در آمد ، زود در را

باز کردم و چهره نورانی آقا مهدی توی قاب چشمانم جا گرفت . از خوشحالی

در پوستم نمی گنجیدم. بدون هیچ صحبتی رفتم سر اصل مطلب : ((آقا مهدی !

چرا بدقولی کردین؟!به خاطر شما برای شام کوفته تبریزی حاضر کرده

بودم.)) آقا مهدی گفت : ((کی گقته ما شام خوردیم ؟! زود شام را آماده کن. ))


پیام این نوشته : ((بیاییم تمرین کنیم خوش قول باشیم))

 

((شادی روح این شهید والامقام صلوات))



[ سه شنبه 94/1/18 ] [ 9:37 صبح ] [ جمعی از دانشجویان ] نظر
شهید حاج یونس زنگی آبادی

 

((بسم رب الشهدا و الصدیقین))

حاج یونس زنگی آبادی :دوستان من گرچه ایشان در زنگی آباد که از

 

توابع شهرستان کرمان است مدفون هستند ، اما از افتخارات ما ، بچه

 

کرمانیها ، می باشند. اما چند داستان کوتاه از ایشان:

 


"مثل امام حسین (علیه السلام)"


***او به آرزویش رسیده بود.همیشه در دعاهایش می گفت:((خدایا

 

اگر من توفیق شهادت داشتم می خواهم مثل امام حسین شهید بشوم ! ))

 


یک روز وقتی که فاطمه هفت ماهه بود،از من پرسید : ((فاطمه چند

 

ماهشه؟)) گفتم :((هفت ماه)) لبخندی زد وگفت : ((خیلی خوب

 

است.وقتی من شهید شدمبه راه می افتد.از این طرف خاکم راه می افتد

 

آن طرف ، از آن طرف می آید این طرف.))

 


همین طور شد.صبح روز هفتم حاج یونس بود که فاطمه بنا کرد راه

 

رفتن سر مزار پدرش.فاطمه همان طور که حاج یونس گفته بودیک جا

 

نمی ایستاد و دائم سر قبر از این طرف به آن طرف می رفت.

 


"خیابان را جارو می کنم"

 


****یکی از بچه های زنگی آباد تعریف می کرد :((روزی که به

 

پادگان قدس رفته بودم،حاج یونس جلوی در ایستاده بود.پرسیدم:((حاج

 

یونس شما اینجا چکاره ای؟)) ایشان به خیابان بلند پادگان قدس اشاره

 

کرد و گفت :((من صبحها این خیابان را جارو می کنم .)) من هم

 

جواب دادم:((پس کار ما درست شد.این جا یک پارتی داریم که برای

 

ما مرخصی جور کند!!))


"بگو سرباز امام زمان است"


***در سالهای زندگی مشترکمان هیچ گاه نشنیدم که حاج یونس در

 

مورد موقعیت خودش در جنگ بگوید.یک بار از او پرسیدم : ((حاج

 

یونس شما در جنگ چکاره ای ؟ از من که می پرسند حاج یونس

 

چکاره است ، من خودم هم نمیدانم چه جوابی بدهم ؟)) حاج یونس

 

گفت : (( بگو سرباز امام زمان است.)) هیچ گاه من ازخودش نشنیدم

 

که از فرماندهان لشکر است. البته وقتی که زخمی می شد ودر

 

بیمارستان بستری بود ،از افرادی که برای ملاقات او می آمدند ، می

 

توانستم بفهمم که نقش مهمی در جنگ دارد.اما معمولا برای اینکه

 

توجه ما را از مجروحیت خود دور کند ، شوخی می کرد و سعی می

 

کرد مسئله را خیلی کوچک جلوه دهد.



[ سه شنبه 94/1/11 ] [ 6:12 عصر ] [ جمعی از دانشجویان ] نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>